forked from RasoulAM/grad-website
-
Notifications
You must be signed in to change notification settings - Fork 0
/
Copy pathplaceholders.csv
We can make this file beautiful and searchable if this error is corrected: No commas found in this CSV file in line 0.
276 lines (276 loc) · 14 KB
/
placeholders.csv
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106
107
108
109
110
111
112
113
114
115
116
117
118
119
120
121
122
123
124
125
126
127
128
129
130
131
132
133
134
135
136
137
138
139
140
141
142
143
144
145
146
147
148
149
150
151
152
153
154
155
156
157
158
159
160
161
162
163
164
165
166
167
168
169
170
171
172
173
174
175
176
177
178
179
180
181
182
183
184
185
186
187
188
189
190
191
192
193
194
195
196
197
198
199
200
201
202
203
204
205
206
207
208
209
210
211
212
213
214
215
216
217
218
219
220
221
222
223
224
225
226
227
228
229
230
231
232
233
234
235
236
237
238
239
240
241
242
243
244
245
246
247
248
249
250
251
252
253
254
255
256
257
258
259
260
261
262
263
264
265
266
267
268
269
270
271
272
273
274
275
276
"کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس
که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست
هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست
"
"کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه
شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست"
"
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
"
"از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست"
"محبوبم!
جهانم آشفته است؛ جهانم میزان نیست.
جهانم پر از اضطراب است.
لحظات چموش اند.
تنها هنگامی که به شما میرسم،
رو به روی تو ام و به تو سلام میکنم،
آن زمان جهان به تعادل میرسد.
جواب بدهی یا نه،
تو جهان مرا متعادل میکنی.
"
"صاف اگر باشد
هوای بی غُبار دوستی
حالِ دل را میتوان
دریافت از سیمای هم..."
"به بهانهی کتابهایت با من تماس بگیر؛
به بهانهی فیلمهایی که از اتاقت برداشتهام؛
به بهانهی شعرهایی که برایم نخوانده ای؛
با من تماس بگیر..
به بهانهی بهانه هایی که نداری...!"
"بی تو حرامست به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت
وین چه نمک بود که ریشم بخست"
"منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم، برای بردن تو باز میکند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را، به خواب تا نسپارم، نمیشوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب، به بام قصر تو پا مینهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛ در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛ نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!"
"خوشست تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمتست ز یار وفا جفاکاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل ویست آن نه از سبکساری"
"رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زندهام سر من و آستان دوست"
"آن مایی همچو ما دلشاد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش
چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد از او بستان امیرداد باش"
"آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس"
"رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است
که سنگانداز هجران در کمین است"
"ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است"
"خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است"
"مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست"
"کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست"
"آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست"
"چیزی بگو، مثل بهار!
مثلا شکوفهکن،
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم...
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر؛
چیزی بگو،
فراتر از حرف باشد،
جانم را لمس کند!
چیزی بگو،
مثلا کنارت هستم..."
"دلم برای تو تنگ است و خوب میدانی
چقدر دوری و من بی تو، ابرِ بارانی
دلم هوایِ دو فنجان چای و لبخندت
دلم هوای تو و یک سکوتِ طولانی..."
"دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگری
جابه جا میکنم،
انگار دانش آموز مشقاش را
در دفتری تازه پاکنویس میکند؛
جابه جا میکنم صدای تو،
عطرِ تو،
نامههای تو،
و شمارهی تلفن تو،
و صندوق پستی تو؛
می آویزمشان به کمد سال جدید..."
"تا زنده ای
در برابر کسی که
به خودت علاقه مند کردی
مسئولی!
مسئولی در برابر غم هایش
در برابر اشکهایش
در برابر تنهاییش
اگر روزی فراموش کردی
دنیا به یادت خواهد آورد!"
"ا نگاهم بکني
از هيجان خواهم مرد !
آنکه با چشم خود
آدم بکشد
قاتل نيست ....؟!!!"
"روز اولی که دیدمَت، برایم آشنا آمدی؛ گویا در زندگی پیشین خود هر روز نگاهت میکردم، هر روز با فکر تو بیدار میشدم و با فکر تو به خواب میرفتم...
هماکنون چهار سال است که ما یکدیگر را میشناسیم. حتی فکر جدایی، قلبم را در سینهام فشرده میکند و چشمانم را خیس خیس. اگر من برای تو آفریده نشدم، پس برای چه آفریده شدم؟
در آخر، بگذار برایت یک انشا بنویسم…
موضوع :علم بهتر است یا ثروت؟
به نام خدا
هیچکدام، فقط و فقط خود تو!"
"دستت را به من بده،
نترس!
باهم خواهیم پرید..."
"عزیز من...
من انقدر زمان ندارم که خیالم راحت باشد
روزی بدستت خواهم اورد...
شاید همین فردا
شاید چند ماه بعد
دیگر اثری از من نباشد..
میخواهم تا زمان دارم
در روزهای باقی مانده ام،
تو را کنارم داشته باشم..."
"بیا که میرود
این شهر
رو به ویرانی...
بیا که صاف شود
این هـوای بارانی! "
"گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی"
"به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد"
"نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ننهد بر چنین صورت دل از دست
به منظوری که با او میتوان گفت
نه خصمی کز کمندش میتوان رست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست
دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست"
"عبور کردم از عشق و عاشقان دانند،
که در طریقتِ ما،
رد شدن گذشتن نیست..."
"بی تو حرامست به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت
وین چه نمک بود که ریشم بخست"
"هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست
وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست
سروها دیدم در باغ و تأمل کردم
قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست
همه را دیده به رویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینایی هست"
"رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم"
"با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
و از رفیقان ره استمداد همت میکنم
خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
لطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم"
"ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است"
"هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم"
"اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را"
"به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست"
"اگر دیشبات را
با یاد من
با مرور عکسها
با حس دلتنگی
سر کرده باشی
هیچ چیزی باعث نخواهد شد
که امروز، اول صبح
صبحم را بخیر نکنی!
هیچ چیز ...
حتی آن غرور لعنتیات!"
"گذشته دروغی بیش نیست...!
و خاطره بازگشتی ندارد
و هر بهاری که میگذرد
دیگر برنمیگردد...
و حتی شدید ترین
و دیوانه کننده ترین عشق ها نیز
حقیقتی ناپایدارند."